سلام...چند وقتیست که حرفی برای وبلاگ ندارم....حرفی برای گفتن ندارم...حرفهایم همه نگفتنیست...مینویسم این بار....از لا به لای برگهای نگفته ی کسی که هرگز نگفت! ........
و عشق....انگار مفهومی نا مفهوم است که اگر از آن دور باشی نا بخردانه طلبش می کنی و گاه هم که در آن غوطه وری از آن غافلی!
فضای خالی ذهن را با مفاهیمی پر می کنیم و آنگاه با اشتیاق باورشان می کنیم و بعد ها اگر جستیم و نیافتیم زمین و زمان را مقصر می دانیم و اگر هم تصادفا یافتیم خود را فاتح و پیروزمند عرصه درک و شعر و شعور و اشراق معرفی می کنیم!..و فراموش میکنیم که ذهن تهی بود این بار گران را خود بر دوشش نهادیم...و ما بودیم که نخستین بار گفتیم:عشق!
و مرگ....مرگ همان مقوله ایست که فراتر از اذهان فیلسوفان...فراتر از ادعای روشنفکران..فراتر از داد سخن های این و آن...هنوز هم یکه تاز عرصه باریک میان وهم و فهم است و دست کسی بدان نخواهد رسید الا زمان موعود!...
مرگ همان سر مگوست که برای عده ای راه نجات و برای عده ای دیگر آرزوست و برای عده ای منشا دیوانگی و وحشت...و برای گروه بیشماری همان فکری است که عمدا به آن فکر نمی کنند!...
زمان!...این تعریف بچه گانه بشری...این قرارداد زیرکانه انسان با *بودن*...این تنها مقیاس سنجش درازای زندگی...آن گاه که به این همه می اندیشم...به طبیعت و شگفتی هایش...زمان..فضا..مرگ...تو ای من واقعی من ...با من رها شو..از این مخمصه ی مرز کشیدن ما بین بودن ونبودن ...ای داد انگار استاد دارد به من نگاه میکند!